بعدی
like

افسانه کله و پاچه!

‏. ‏(‏۴-‏مهر-‏۱۳۹۷)

عجب زمانه ای شده، همه چیز از سفره فقرا پر کشیده و بر سفره اغنیا نشسته است.



یادداشت ملانصرالدین کله و پاچه سیدرضااورنگ آرت کافه
رت کافه:ملا نصرالدین، سحر که از خواب برخاست، دلش بدجوری هوس کله و پاچه کرد. پس از خواندن نماز، سوار بر خرش شد و سریع به سمت اولین طباخی که در یاد داشت حرکت کرد. وقتی رسید، کرکره مغازه را پایین دید. به سمت طباخی بعدی رفت، کرکره آنجا نیز پایین بود. خسته شده بود، اما دلش نمی آمد کله و پاچه نخورده کار یومیه خود را آغاز کند. به عشق کله و پاچه تمام جنوب شهر را که زمانی وجب به وجبش طباخی بود زیر پا گذاشت، اما حتی یک طباخی را باز نیافت. از پیرمردی که گوشه ای کز کرده بود، پرسید: ای پیر چه بلایی بر سر این شهر آمده، چرا طباخی ها را بسته اند؟ پیرمرد نگاهی به ملا نصرالدین انداخت و گفت: چندی است که کله و پاچه برای فقرا و کارمند جماعت تبدیل به افسانه شده، اگر جرات و توان آن را داری که با کله و پاچه دیدار تازه کنی، الساعه به بالای شهر برو تا به آنچه می خواهی برسی. ملا، راه کج کرد و به سمت بالای شهر تاخت. بوی کله و پاچه مشامش را نوازش داد، اما هر چه چشم را چرخاند طباخی ندید. بوکشان به رستورانی شیک چون رستوران های پاریس رسید. چشمش که به کله و پاچه افتاد دست و پایش شل شد. خواست وارد شود که دربانی کراوات به گلو بسته جلوی او را گرفت: کجا؟ می خواهم دلی از عزا در آورم! دربان گفت: با این شکل و شمایل نمی توانی وارد شوی، این مکان متعلق به از ما بهتران است!
ملا نگاهی به داخل کرد، جماعتی دید آرایش کرده و کراوات زده. گفت: عجب! اینان که دیروز تا نامی از کله و پاچه به گوش شان می رسید، پیف پیف کنان دور می شدند، امروز چگونه است که آن را چون بت می پرستند و خوردنش را برای خود کلاس می پندارند؟! دربان گفت: گرانی، زلزله ای است که همه چیز را در هم می پیچد. ملا گفت: عجب زمانه ای شده، همه چیز از سفره فقرا پر کشیده و بر سفره اغنیا نشسته است. سپس دست از پا درازتر به سمت محل کار خویش برگشت.
سیدرضااورنگ