آرت کافه-سیدرضا اورنگ:مردی اختلاس گر، مال مردم خور ،خائن به بیت المال و گناه آلوده از بازار الاغی را خریداری کرد. عنان الاغ را کشید تا با خود ببرد. الاغ امتناع کرده و قدم از قدم بر نمی داشت. مرد حرف های رکیک نثار الاغ کرد و ضربه های متوالی بر پیکر آن زبان بسته نواخت. بی رحمی، کار خود را کرد و الاغ را به راه آورد. هنوز از بازار دور نشده بودند که اختلاس گر عزم سوار شدن بر گرده الاغ کرد، اما هر بار که خواست سوار شود، الاغ با حرکتی سریع مانع سوار شدن او می شد. اختلاس گر عنان الاغ را محکم گرفت و بر پشت آن سوار شد، اما الاغ که تاب سواری دادن به مردی گناهکار و خائن را نداشت، روی پای عقب بلند شد و او را از پشت پهن زمین کرد. اختلاس گر به سختی از روی زمین برخاست و مشت محکمی بر صورت الاغ بی نوا نواخت. اشک از گوشه چشم حیوان بیچاره جاری شد.
اختلاس گر فریاد زد: تو چگونه الاغی هستی که از صاحب خود فرمان نمی بری؟
الاغ به زبان آمد و گفت: با خود عهدی دیرین دارم که نگذارم هیچ اختلاس گر گناهکاری بر گرده من جا خوش کند.
اختلاس گر فریاد کشید: تو را چه به این حرف ها! از کی خرها فهیم شده اند که ما نمی دانیم؟!
الاغ گفت: این از نافهمی تو و دیگر آدمیانی مانند توست که فهم ما را درک نکرده اید! خالق بی همتا هیچ مخلوقی را بی شعور خلق نکرده است.
اختلاس گر گفت: اگر شعور داشتی می دانستی که از صاحب خود باید حرف شنوی داشته باشی.
الاغ گفت: همواره داشته و خواهم داشت. هر باری که داری بر گرده ام بنه، اما به خودت هرگز سواری نخواهم داد، مگر اینکه دست از گناه بشویی و توبه اختیار کنی.
اختلاس گر ضربه ای محکم بر پشت الاغ زد و گفت: ببند دهان گشادت را، دیگر نمی خواهم نهیق تو را بشنوم.
سپس خنجری از میان بر کشید و فریاد زد: اگر فی الحال به من سواری ندهی خونت را خواهم ریخت.
الاغ گفت: مرگ هزاران بار بهتر تا سواری دادن به اختلاس گر گناهکاری چون تو.
اختلاس گر با ضربتی گلوی الاغ فهیم را درید و خون گرمش را بر زمین سرد ریخت!
@nasrodinmolla