مرد رو به زن گفت: زنی چون تو را باید سه طلاقه داد تا هم من و هم عالمی از دستش خلاصی یابند! زن هق هق کنان گفت: با دار و ندارت ساختم، مثل سیندرلا در خانه ات خدمت کردم، آنچنان از من کار کشیدی که تناردیه ها از کوزت نکشیدند، این است دستمزد زنی چون من؟ مرد پاسخ داد: من به تو اعتماد کرده و تمام زندگی ام را به تو سپردم. زن گفت: کدام زندگی؟ حتی یک گلیم پاره نداشتی که زیر پای مان پهن کنیم، هر چه داری از من است. ملا خواست دخالت کند، اما پشیمان شد.
مرد گفت: از قدیم گفته اند: زنی که گوشت را بسوزاند باید طلاقش داد. تازه این متعلق به زمانی است که گوشت کیلویی یک شاهی هم نبود، وای به این زمان. زن گفت: انصاف داشته باش، تو می خواهی مرا برای سوزندان یک قورمه سبزی ناقابل طلاق داده و جلوی در و همسایه و فرزند و نوه و نتیجه سکه یک پول کنی؟ به تو هم می گویند مرد؟ مرد فریاد کشید: یک قورمه سبزی ناقابل بی انصاف؟! برای من از گنجینه سلطنتی هم با ارزش تر بود!
پنج سال تمام در این سن پیری کار کردم، ذره ذره پس انداز کرده و مواد خورش قورمه سبزی را جور کردم تا برای آخرین بار مزه آن را بچشم و بعد بمیرم! تو بی انصاف، هم سرمایه عمرم را به باد دادی و هم با این کار آرزوی آخر مرا! با قیمت اسرار آمیزی که گوشت، لوبیا، سبزی و برنج پیدا کرده، دیگر محال است در این دنیا چشمم به جمال قرمه سبزی روشن شود! بعد از حکم طلاق سر به بیابان می نهم تا نه تو را ببینم و نه کس دیگری را! ملانصرالدین منتظر اذن رییس دادگاه نماند و زود ساختمان را ترک کرد.
