صبح پنجشنبه- که هنوز نمی دانم چرا به شب جمعه معروف شده - چشمانم را باز کردم تا ببینم در این چند ساعت که از قید و بند کارهای یومیه روزنامه آزاد هستم، باید به چه اموری بپردازم و کدام را در اولویت قرار دهم. هنوز اولین جرعه چای را سرنکشیده بودم که دستی مچ مرا گرفت. با اینکه ضعیفه بود، اما زورش به من می چربید! با ترس و لرز نگاهی به صاحب دست انداختم دیدم مرحومه معروفه است. فکر کردم هنوز خواب هستم، اما مرحومه مغفوره گفت خواب نیستی.
گفتم: شما همیشه در عالم رویا مرا مفتخر میکردید!
گفت: مثل اینکه از مرحله پرت هستی!
گفتم: چطور؟
گفت: مگر نمیدانی شب جمعه است؟
گفتم: میدانم، برای همین میخواهم به کارهای شخصیام رسیدگی کنم.
گفت: ما هم میخواهیم از آزادی یک شبه خود استفاده بهینه ببریم.
گفتم: استفاده کنید، بگذارید من هم بهره خویش را ببرم.
گفت: این شب جمعه را می خواهیم دور هم باشیم!
گفتم: من هنوز قبض خود را از حضرت اجل دریافت نکردهام!
گفت: این دفعه را مهمان ما هستی، چون مجمع بزرگی برگزار میشود.
گفتم: پس شب جمعه من چه میشود؟
گفت: آن دنیا با هم حساب میکنیم!
گفتم: همه میدانند که من از مجمع و سمینار و امثال آن متنفرم.
بدون اینکه موافقت مرا کسب کند، دستم را گرفت، از جا کند و با خود برد.در یک «آن»، به جایی رسیدیم که نه ابتدایش معلوم بود و نه انتهایش. مقابل مکانی توقف کردیم. روی «سردر» آن نوشته بود: مجمع هنری اموات (شاخه سینما)! با تعجب نگاهی به اطراف انداختم، از ماشینهای گرانقیمت چند صد میلیونی خبری نبود. رو به مرحومه مستوره کرده پرسیدم: مطمئنی مجمع همین جاست؟
گفت: بله.
گفتم: پس چرا هیچ ماشین سنگین قیمتی اینجا پارک نشده؟
با جذبهای خاص جواب داد: اینجا از این خبرها نیست!
با هم وارد آنجا شدیم. گوش تا گوش جماعت سینمایی از مسؤول و بازیگر و کارگردان گرفته تا تدارکاتی ساده سینما کنار هم بیریا نشسته بودند. نه کسی برای کسی قیافه میگرفت، نه چپ چپ به هم نگاه میکردند و نه شمشیر به کمرشان بسته بود، همه یک لاپیراهن، مرد و زن کنار هم نشسته بودند.چهره همه متبسم بود.
همه آنجا جمع بودند، از شبنشینان در جهنم گرفته تا پروازکنندگان در شب. کسی آنجا رییس نبود، اما یکی از ستارگان معروف و از کار محروم شده در آن دنیا (دنیایی که ما در آن هستیم)، به احترام موی سفیدش جلسه را اداره میکرد.
وی رو به من کرد و گفت: ما در اینجا شدیدا نگران وضعیت سینمای ایران هستیم و هر لحظه خبرها را پیگیری میکنیم.
هرچه صبر کردیم تا این درگیریهای بیهوده که به ضرر سینماست پایان یابد، نیافت. برای همین این جلسه عظیم و سرنوشتساز را تشکیل دادیم، درباره این موضوع بحث کرده و به نتیجه نهایی رسیدیم. از تو میخواهیم نتیجه این جلسه را به آن دنیاییها برسانی.
نمیدانم از روی ترس بود یا وظیفه که گفتم به روی چشم.
گفت: همه ما با اتفاق آرا، به این نتیجه رسیدهایم که برای نجات سینمای ایران، باید مراکز هر دو گروه متخاصم در اسرع وقت تعطیل شده و کل سینمای ایران به مردم، دوستداران و سینماگران واقعی تحویل داده شود.این تنها گزینه برای نجات سینمای ایران است و ما بر آن اصرار داریم. اگر آنها طور دیگری فکر کنند، ما هم طور دیگری عمل خواهیم کرد!
