بعدی
like

پشه جوانمرد،خونخواران نامرد!

‏. ‏(‏۲۹-‏خرداد-‏۱۳۹۸)

چرا از کار سرمایه گذارانی که با مکیدن خون مردم و دست اندازی به بیت المال مردم پول مشکوک و حرام وارد سینما و تئاتر ایران کردند و می کنند رگ غیرتت باد نمی کند؟!

آرت کافه-سیدرضا اورنگ:دیشب با اینکه خیلی خسته بودم، خواب شده بود جن و من بسم‌ا... . آن قدر از این پهلو به آن پهلو شدم که پهلوهایم به درد آمد، اما از خواب خبری نبود. نه توان داشتم از بستر برخیزم و به کار دیگری مشغول شوم و نه خوابم می‌برد تا از شر بی خوابی رهایی یابم. کم کم چشمم گرم ‌شد، حس خوب خوابیدن داشت تمام وجود مرا به تسخیر در می‌آورد که صدایی مزاحم که دست کمی از اره برقی نداشت، خوابم را پریشان کرد. هر چه گوشم را به متکا چسباندم فایده نداشت، صدا مثل مته مخم را سوراخ می‌کرد. چند بار ندیده دستم را این طرف و آن طرف پرتاب کردم این موجود آزار دهنده را دور کنم تا دست از آزارم بر دارد یا بی‌صدا به خونخواری خویش مشغول شود، اما بی‌فایده بود. گویی پشه نیز خواب زده شده و دنبال همبازی می‌گردد، خبر نداشت که اصلا حالی برای بازی نداشته و ندارم. به قصد گرفتنش دوباره دستم چند بار به چپ و راست پرتاب کردم، ناگهان احساس کردم چیزی در مشت دارم. بلند شده چراغ را روشن کردم. آرام انگشتانم را یک به یک گشودم، از پشه رونمایی شد.
زل زد به چشمانم، من هم به چشمان او. بعد با پررویی تمام گفت: مگر من به تو آزاری رساندم که تو مرا به قصد کشت در مشت گرفته‌ای؟! فکر کردم از عوارض بی‌خوابی است.
پشه ادامه داد: اگر می‌خواهی مرا بکشی، بکش، چون دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد. پس معطل چه هستی؟ من بی‌گناه را بکش و خلاص! گفتم: تاکنون کسی را آزار نداده و نخواهم آزرد، آن قدر دل گنده نیستم که دستم به خون پشه‌ای آلوده شود، هر چند که خون توی رگ‌هایش از خودم باشد.
پشه گفت: پس چرا مرا صید کردی؟
گفتم: صید نکردم، تو آن قدر با آن صدای مته گونه و مهیبت جسم و روح مرا آزردی که چاره‌ای جز این نداشتم. من که کاری نداشتم، خون خود را می‌خوردی و می‌رفتی، بی‌سر و صدا.
پشه گفت: در مرام من ناجوانمردی روا نیست، هرگز بدون اخطار سراغ کسی نمی‌روم، از ادب و مردانگی به دور است از اصیل‌زاده‌ای چون من! بنده به چشم شما حقیر ،همیشه فرصت دفاع به طرف مقابل می‌دهم! گفتم: تو پشه‌ای یا حکیمی در لباس پشه؟ رسم حکیمان نیست خونخواری!
گفت: تو به این می‌گویی خونخواری؟! فوقش در طول هفته با وجود همه خطرات بتوانم یک یا دو قطره خون ناقابل به بدن بی‌خونم برسانم، چرا از آنانی که دائم خون تو و دیگران را می‌مکند و به شیشه می‌کنند شکایتی نداری؟ از بقال گرفته تا رمال! چرا از آنان که مدام حق تو را پایمال کردند و می کنند شاکی نیستی؟چرا از دست مدیرانی که سینمای ایران را به این وضع اسفناک انداخته اند فریاد بر نمی آوری؟چرا از کار سرمایه گذارانی که با مکیدن خون مردم و دست اندازی به بیت المال مردم پول مشکوک و حرام وارد سینما و تئاتر ایران کردند و می کنند رگ غیرتت باد نمی کند؟چرا از کسانی که همواره سینماگران تنگدست را مدام در مضیقه نگه می دارند و دست شان را نمی گیرند گریبان خویش را از هم نمی دری؟چرا از شیب ملایم گلایه‌ای نداری که از هر شیب تندی تندتر است؟ شکایت از صاحبان باندهایی کن که اندک پولی خرج فیلم می‌کنند و چند برابر آن را با انواع ترفند و در طرفه العینی از جیب سازمان‌های دولتی و غیردولتی بیرون می‌کشند و سپس خون جیب‌ مردم را نیز می‌مکند! این همه سال داری قلم می‌زنی و گلو پاره می کنی، چه به دست آورده‌ای جز یک تکه وجدان؟!
گفتم: این حر‌ف‌ها را کسی در دهانت گذاشته یا از خودت مایه می‌گذاری؟
گفت: عیب آدمیان این است که فقط خود را همه چیز دان می‌دانند، اگر پیش از این همکلام من می‌شدی نظرت تغییر می‌کرد.
گفتم: مردم شما را دشمن خونخوار خود می‌دانند.
گفت‌: آنان غافل‌اند از زالو صفتانی که دائم خون جسم و روح‌شان را می‌مکند!
با دست به من اشاره کرد و گفت: تو می‌دانستی که ما پشه‌ها باعث آشنایی و پیوند دل‌ها می‌شویم؟!
گفتم: هر چه را باور کنم این یکی را هرگز.
گفت: بنده غافل خدا، این ما هستیم که با انتقال خون از کسی به کس دیگر محبت را انتشار می‌دهیم! اگر ما نبودیم و نباشیم،نه عشقی وجود داشت و خواهد داشت و نه ازدواجی صورت می گرفت و می گیرد!
گفتم: بیماری را نیز منتقل می‌کنید! گفت: این به ما ربطی ندارد، مشکل از شماست!
گفتم: بدبخت، کسی که خون بی خاصیتی چون من را به رگ هایش واریز کردی!
گفت:چون تو بسیارند و تقصیر شما نیست، به دلیل این است که خون‌های‌تان آلوده به ویروس ناخالصی است، آن قدر هورمون از طریق مرغ و میوه ناخالص به خورد شما داده‌اند که کلا بی‌خاصیت شده‌اید، ما را هم با این خون‌های آلوده بی‌خاصیت کرده‌اید!
آفتاب داشت طلوع می‌کرد، گفتم: کجا رهایت کنم تا هم تو راحت باشی و هم من دمی بیاسایم.
گفت: همین جا رهایم کن که پروانه وجودت شوم!


یادداشت سیدرضا اورنگ پشه سینما تئاتر