آرت کافه-سیدرضااورنگ:چند ساعتی بیشتر به سال تحویل نمانده بود،بچه ها مدام بهانه سفره هفت سین ، تنگ ماهی،شیرینی ، میوه و آجیل را می گرفتند. مادر،هربار بغض خود را به سختی فرو خورده، وعده واهی به آنان می داد. بوی سبزی پلو با ماهی که از کوچه به درون اتاق می خزید،مشام بچه ها را می نواخت،مادر بیچاره و شرمنده ،هر حیله ای به کار می برد تا بوی غذا به مشام دلبندان گرسنه اش نرسد.
بچهها در اتاق نیمه ویران مشغول بازی شدند، مادر نیز با اشک پنهان،خود را داخل بازی بچهها کرده و بچگی کرد. دخترش سه ساله بود و پسرش پنج ساله. بچهها که با وعده های واهی مادر سر ذوق آمده بودند،با خندههای کر کننده خانه را روی سرشان گذاشته بودند.
مادر هر از گاهی از بازی آنان خارج میشد و گوشهای کز میکرد. چند ماهی میشد شوهرش به دلایل واهی او و بچهها را ترک کرده بود.پدر پول پرستش هم، او و عزیزانش را از خانه بیرون انداخت. صاحبکار بی رحم نیز،چند روزی مانده به سال نو،به دلایل واهی و زدن تهمت دزدی،بدون اینکه ریالی به او بدهد از کارخانه اخراجش کرد.تمام فامیل هم با اینکه می دانستند روزگار بر او و بچه هایش به سختی می گذرد،اما دستی به سویش دراز نکردند.
بچهها وقتی مادر را گوشهگیر میدیدند، دست او را گرفته و دوباره داخل بازی میکردند. مادر نیز در حالی که لبخندی سرد و مصنوعی بر لب داشت با آنان همبازی میشد. چند لحظه از بازی دست کشید و به صورت نورانی دلبندانش نگاه کرد. دستی به میان موهای از ابریشم نرمتر دخترش برد. سپس با دست موهای پسرش را مرتب کرد. چند قطره اشک از گوشه چشمانش روی دامن پاره اش افتاد، بعد سریع به سمت آشپزخانه رفت.
دقایقی بعد با سه لیوان آب میوه به اتاق آمد. بچهها ذوق زده دور لیوانها نشستند. خواستند آب میوههای خود را بردارند که مادر جلوی آنان را گرفت. سپس نگاهی به طفلان معصوم خود و بعد نگاهی به خانه مصیبت زده انداخت. هر دو دلبندش را در سینه فشرد و پیشانی آنان را بوسه داد. اشک تمام پهنای صورت تکیدهاش را گرفت.
بچهها نگاهی به مادر کردند،با سر به آنان اجازه داد،آب میوههای خود را برداشتند. مادر هم آب میوهاش را در دست گرفت. همه با هم آب میوه را سر کشیدند. دقایقی نگذشته بود که هر سه وارد بازی مرگ شدند.کودکان خسته و بیرمق به خواب ابدی رفتند،اما مادر بخت برگشته نجات پیدا کرد!
********************************************************
می دانم شب عید است و هنگام شادی و نباید کام کسی را تلخ کرد،اما چکنم که در این لحظات، هزاران کودک در حسرت دیدن هفت سین و خوردن خوراکی به مادران و پدران شرمنده شان نگاه می کنند و آنان نیز از شرم سر به زیر انداخته و زمین را خیس می کنند.
اگر مردم توانمند،محبت پیشه کرده و بخشی از ثروت خود را در اختیار خانواده های نیازمند گذاشته و می گذاشتند،هرگز چنین وقایع دردناکی به وقوع نمی پیوست و امروز همه دور سفره هفت سین نشسته بودند،شاکر به نعمت خداوند و ممنون از مردان و زنان دریادلی که با کمک خود به آنان شادی را هدیه دادند.
این چه عیدی است که عده ای معدود همه چیز دارند،اما جماعتی کثیر هیچ چیز ندارند!چه کسی جرات می کند نام این را عید بگذارد؟!
از من نخواهید چنین عیدی را تبریک بگویم،چون نمی توانم،شرف انسانی اجازه نمی دهد.