آرت کافه-سیدرضااورنگ:ملا نصرالدین طبق عادت معهود به خواست معبود با چند جعبه شیرینی و یک بغل گل به دیدار جانبازان رفت. به هر کدام گلی می داد و یک تکه شیرینی در دهان شان می گذاشت. خنده ای که بر لب داشتند نماینده دل شان نبود، حرکتی بود بر لب شان تا به دردشان پی نبری. ملا بوسه ای بر پیشانی بلندشان می زد و دستی به سر و روی شان می کشید. هرکدام، هزاران گله از هزاران نفر در دل داشتند، اما به لب نمی آوردند.
آینه های ایثاری بودند که غبار بی توجهی روی شان را پوشانده بود.
قطرات اشکی که از گوشه چشم شان جاری بود حکایت غریبی داشت، حکایت یک عمر خون جگر خوردن و دم بر نیاوردن. با وجود این همه سختی، بیماری و تنهایی، هرگز از راهی که رفته بودند و می روند پشیمان نبوده ،نیستند و نخواهند بود.
ملا نصرالدین گوشه ای ایستاده بود و با چشم دل و دیده ای گریان به آنان می نگریست. پیش چشم خود کوه های بلند و سروهای آزادی می دید که به تخت و ویلچر زنجیر شده بودند. دل نازک ملا طاقت دیدن این همه درد را نداشت، عزم کرد تا آسایشگاه را ترک کند. با جمع خداحافظی کرد. در آستانه در، جانبازی که از گردن به پایین ناتوان بود با صدایی خفیف گفت: بایست، حرفی دارم، اما گله و شکایت نیست، بوی درخواست را هم نمی دهد. برو به هنرمند جماعت بگو، هنر خلقت ماییم، نه آنچه شما بر پرده سینما و قاب نقاشی نشان می دهید. هیچ سازی نمی تواند نغمه درد ما را بنوازد. هیچ تئاتری نیز نمی تواند عظمت این بچه ها را نمایش دهد. آنچه شما می سازید، می کشید، می زنید و نمایش می دهید، داستان این جماعت دردمند دردکش نیست، قصه ای است که خود بافته اید. جانبازان برای پر کردن خلاء هنری هیچ هنرمندی آفریده نشده اند، آنان آمده اند تا هنر خلقت را به نمایش بگذارند... این را بگفت و بخفت و دیگر نشکفت.