«روزی روزگاری در هالیوود» ساخته کوئنتین تارانتینو
آرت کافه:۲۵سال پس از آنکه تارانتینو، نخل طلای کن را برای فیلم «داستانهای عامهپسند» به دست آورد با آخرین اثرش به این جشنواره بازگشت، در حالی که همه چشمانتظار و مشتاق تماشای آن بودند. نمایش فیلمی جدید از تارانتینو همیشه به منزله یک رویداد تلقی میشود، البته وقتی زمان اثر تقریبا سه ساعت است و به کسب وکار سینما میپردازد و عنوان آن «روزی روزگاری در هالیوود» وام گرفته از ساخته مشهور سرجیو لئونه (روزی روزگاری در آمریکا)ست،چه چیزی میتواند برای مشتاقان سینما در کن از این جذاب تر باشد؟ بسیاری از ما امیدوار بودیم آخرین ساخته تارانتینو یادآور آخرین دیالوگ برت پیت در حرامزادههای بیآبرو باشد:«فکر کنم این واقعا شاهکار من باشه.»، اما درواقع، فیلم برای رسیدن به چنین اوج و شوری بسیار ملایم است و فوران یکباره خشونت که حکم امضای تارانتینو را دارد، در این اثر فروکش کرده است.
«روزی روزگاری در هالیوود» در لسآنجلس سال ۱۹۶۹ میگذرد؛ دورانی که سینما در حال تغییر بود. ستارههای قدیمی استودیو که کتوشلوارهای شیک به تن میکردند کنار میرفتند و هیپیهای موبلند جای آنها را میگرفتند. شما فقط باید طرز لباس پوشیدن مردان در آثار تارانتینو را به یاد آورید تا دریابید که او با کدام یک از این گروهها همدلی دارد. «روزی روزگاری در هالیوود» اساسا یک فانتزی ارتجاعی مردمحوراست که در آن همه شخصیتها مردان سفیدپوست گردنکلفتی هستند که به طرزی افراطی مشروب میخورند و پیوسته سیگار دود میکنند. درواقع این اثر را میتوان خلق دوباره هالیوود باشکوه نامید و نمیتوان تارانتینو را به سبب تلقی سطحیاش از نسل شورشی و ضد جنگ دهه ۱۹۶۰ سرزنش کرد، زیرا خود او به روشنی تاکید کرده است که درنظرش بهترین ویژگی جنبش هیپیها این بود که زنان بدون جوراب و کفش، پابرهنه راه میرفتند.
شخصیت اصلی فیلم ریک دالتون(لئوناردو دیکاپریو) هنرپیشهای است با لکنت زبانی خفیف که در دهه ۱۹۵۰ستاره سریال وسترنی در تلویزیون بوده، اما اکنون ستاره اقبالش رو به افول گذاشته است. پس از تلاشهای ناموفق برای بازی در فیلمهای سینمایی، حال باید رضایت بدهد که در نقشهای فرعی در سریالهایی با نقشآفرینی هنرپیشگان جوان ظاهر شود. کارگزار او با بازی آل پاچینو- که متاسفانه حضور اندکی در فیلم دارد- به ریک میگوید برخلاف گذشته که باید در انتهای هر قسمت برنده میشد، حالا نقش فرعیاش ایجاب میکند در پایان هر بخش از سریال شکست بخورد.
کلیف بوث که با لحنی جان وینی حرف میزند با بازی برد پیت، بهترین دوست ریک دالتون به شمار میآید. در آن سریال دهه ۱۹۵۰ او نقش بدلکار ریک را ایفا میکرد و اکنون راننده و دستیار همهکارهاش شده . خلاصه همانطور که در گفتوگوها میآید؛ کلیف در ایفای نقش بدل معرکه است. در این میان مشکلی کوچک به چشم میخورد، فردی بسیار خوشسیما چون بوث(برد پیت) با آن آرامش و جذابیت کاریزماتیک اش، خودش میتوانست به ستاره سینما بدل شود. در صحنهای از فیلم که برد پیت پیراهن به تن نداشت، زیبایی اندامش پچپچ و خندههای غیرارادی مخاطبان را در کن برانگیخت.
سومین شخصیت اصلی فیلم، شارون تیت(مارگو رابی) را میتوان آمیزهای از واقعیت و داستان به شمار آورد و این رویکردی است که تارانتینو در حرامزدههای لعنتی هم در پیش گرفت. تیت یک هنرپیشه زن موطلایی خوشآتیه است که با شوهرش رومن پولانسکی(با بازی رافائو زاویهروخا) به همسایگی ریک نقل مکان کردهاند. زوایهروخا با کتوشلوار آبی و پیراهن چیندار سفیدش یادآور شخصیت کمیک آستین پاورز در مجموعهای تلویزیونی به همین نام است.
تارانتینو با تکیه بر پیشآگاهی مخاطب که میداند شارون تیت در سال ۱۹۶۹ به دست گروهی از پیروان چارلز منسن کشته شد، به اثرش سویههای وحشتانگیز و تراژیک میبخشد. تماشاگر انتظار دارد فیلم بالاخره سروقت آن واقعه برود، اما «روزی روزگاری در هالیوود» تا این اندازه پیش نمیرود. فیلم اساسا کمدی خندهدار، خوشایند و پرگویی است که با استفاده از ترفند بذلهگوییهای پیدرپی و شوخیهای دو شخصیت اصلی با خودشان، این دو مرد را در نظر مخاطب جذابیت میبخشد. در این میان فیلم به آهستگی سه داستان را پیش میبرد که دوتای آنها بسیار سست و کمرمق به نظر میرسند. در یکی از خطوط داستانی ریک سعی میکند در سکانسی از اثری وسترن بازی کند در حالی که شب قبلش بسیار نوشیده است. در دیگری شارون سینمایی را مییابد که آخرین فیلمی که او در آن بازی کرده یعنی «دار دسته خرابکاران» را که ستارهاش دین مارتین است، نمایش میدهد. او به آن سینما میرود و فیلم را تماشا می کند. در داستان سوم، کلیف یک دختر نوجوان و اغواگر (مارگارت کوالی) را سوار میکند و درمییابد که او همراه با زنانی دیگر( با بازی داکوتا فانینگ، لینا دانم و دیگران) همراه با جماعت چارلز منسن در مزرعهای که او و ریک در آن سریالشان را میسازند، زندگی میکند.
از بخشهای جذاب فیلم میتوان به حضور مختصر استیو مککویین(دیمین لوئیس) و بروس لی(مایک مو) اشاره کرد و نیز لحظاتی از مهمانی کوتاهی که در کاخ پلی بوی برگزار میشود که البته برخلاف محل برگزاریاش ضیافتی ساده و سالم است. همچنین منتخبی از صحنههای خیرهکننده فیلمبرداری سریال وسترن با بازی ریک به نمایش در میآید. «روزی روزگاری در هالیوود» پر است از آگهیها و پوسترهای فیلم و تابلوهای نئون غذاخوریهای داینر و از آنجا که اثری ساخته تارانتینو است بهاندازه یک آلبوم آهنگهای بزنبکوب دهه ۱۹۶۰ در آن شنیده میشود.
اگر میتوانید تبعیضهای نژادی و جنسیتی مرتجعانه را نادیده بگیرید، پس میتوانید از شوخیهای خندهدار و تصویرپردازی درخشان و جزییات نوستالژیک و تاریخی فیلم لذت ببرید، اما با توجه به آنچه در واقعیت برای شارون تیت رخ داد، آیا واقعا همینها کافی است؟ «روزی روزگاری در هالیوود» بر لبان مخاطب لبخند مینشاند، بی آنکه او را ناراحت کند یا به تقلا وادارد. با توجه به اینکه فیلم از جنایتی واقعی و افراطی الهام گرفته شده ، فکر نمیکنم دراینباره حق مطلب را ادا کرده باشد.
«یک زندگی پنهان» ساخته ترنس مالیک
گرچه ترنس مالیک از تحسینشدهترین فیلمسازان آمریکایی به شمار میآید، اما این ستایش اخیرا دیگر تنها از جانب طرفداران رو به کاهش او ابراز میشود، در حالی که دیگران تمایل دارند این کارگردان را نادیده بگیرند. فیلم اخیر او یک زندگی مخفی که درامی معنوی است، میتواند این روند را دگرگون کند. شاید در دو فیلم اخیر مالیک ستارههای هالیوودی حضور نداشته باشند، اما آثارش از احساس رضایتی باطنی سرشار است که فیلمهای پرستاره فاقد آن هستند. در «یک زندگی پنهان» گرچه با ساعتها بداههپردازی خوابآور مواجهیم، اما درمقابل فیلم از فیلمنامهای خوب نیز برخوردار است. در حقیقت زیبایی و چشم نوازی اثر امتیازی برای آن به شمار میآید.
«یک زندگی پنهان» بر اساس داستان واقعی زندگی فرانتس یگراشتاتر، شخصیتی اتریشی که مخالف سربازی بود، ساخته شده است. ماجرا در سالهای اولیه جنگ جهانی دوم میگذرد. بازیگران اثر، نه به زبان آلمانی که همه انگلیسی صحبت میکنند. فرانتس (اگوست دیل) با همسرش فانی (والری پاکنر) و سه دختر کوچکششان در مزرعهای نزدیک دهکده کوهستانی سنت ریگوند زندگی می کنند. زندگی روستایی آنها بسیار شاد و خوشایند است. مناظر بکر پیرامونشان به چشماندازهایی که جولی اندروز در فیلم آوای موسیقی در آنها جستوخیز میکرد شباهت دارد.از جمله یادآور آن نیمهشبی است که او و خانوادهاش از گذرگاه سخت آلپ به دشواری گذشتند.
افسوس که چندی بعد سکوت این تپهها را غرش هواپیماها میشکند. جنگ ناگهان آغاز میشود، اما فرانتس تصمیم میگیرد به جای ادای سوگند وفاداری به هیتلر، کشاورزی کند. او سیبزمینی میکارد و علفها را درو میکند. کشیش و اسقف مرد را از کلیسای مجلل خود میرانند، زیرا میترسند که او جاسوس نازیها باشد. دوستان روستاییاش تشویقش میکنند که به ارتش بپیوندد و برای متقاعدکردنش روشهای دوستانه را کنار میگذارند و به شیوههای بسیار خصمانه متوسل میشوند. سرانجام او احضار میشود، اما به مقامات نظامی میگوید به هیچوجه با ارتش همکاری نخواهد کرد.
برخی لحظات فیلم بهطورمستقیم به آشفتگیهای سیاسی امروز اشاره دارد. از جمله هنگامی که دهبان دهکده (کارل مارکوویکس) معترض میشود که «خیابانهای ما از خارجیها پر شده استم. تشویش او به افرادی شباهت دارد که در روزگار ما در اخبار شب تلویزیون درباره افزایش جمعیت مهاجران ابراز نگرانی میکنند و نیز هنگامی که نقاش کلیسا پیشبینی میکند نسل بعدی رهبران سیاسی برای تحقق حقیقت نخواهند جنگید بلکه:«آنها فقط حقیقت را نادیده خواهند گرفت»، به یاد برخی رهبران سیاسی در قرن بیستویکم میافتیم.
در مجموع، فیلم «یک زندگی پنهانیم به سیاست نمیپردازد و به جنایات نازیها هم اشاره نمیکند، زیرا مالیک احتمالا انتظار دارد که ما دراین باره اطلاعات پیشینی داشته باشیم. فرانتس نیز به روشنی توضیح نمیدهد که چرا تصمیم گرفته از پیوستن به ارتش سرباز زند، اما در عوض، یک زندگی پنهانی داستان سفر درونی فرانتس را از تردیدی رنجآور به اعتقادی محکم و بی قید و شرط به تصویر میکشد. باور فرانتس ساده است؛ این شخصیت نمیتواند به اصولی معتقد باشد که از او اهریمن میسازد. رویکرد مالیک در جانبداری بسیار از شخصیت اصلی اثرش بسیار جسورانه است.
این رویکرد برخی از بینندگان را به حواسپرتی یا خوابآلودگی دچار خواهد کرد. یک ساعت کامل از فیلم سپری میشود تا فرانتس به ارتش فراخوانده شود و کمابیش نیمی از این مدت به تبسمهای او و فانی به یکدیگر و نیز سر در پی هم گذاشتن در دشتهای خوشمنظر میگذرد. در واقع وقتی مرد احضار میشود، هنوز نزدیک به دو ساعت از فیلم مانده است. ماموران، وکلا و کشیشان (ماتیاس اسخونارتس، برونو گانتس و مایکل نیکویست در نقش هایی کوچک ظاهر میشوند) از فرانتس میخواهند سوگندنامه وفاداری به هیتلر را امضا کند. همزمان در مزرعه فانی با اندک کمک خواهرش، اما بدون یاری روستاییان که از او سرقت میکنند و آب دهان میاندازند، کارهای سخت کشتوزرع را به دشواری انجام میدهد.
فیلم پیرنگ متعارفی ندارد و در آن از گفتوگوهای جذاب چندان سراغ نمیتوان گرفت. در بخش عمدهای از نیمه دوم یک زندگی پنهان نامههای زن و شوهر عاشق به یکدیگر با صدای بلند خوانده میشود و همزمان تصاویری از چشماندازهای حیرتآور طبیعت و شهر یکی پس از دیگری به نمایش درمیآید. نما به نمای این فیلم چنان زیباست، که کمتر اثری به این چشمنوازی میتوان سراغ گرفت. مشکل آنجاست هنگامی که مخاطب از تماشای نماهای سراسری از چشماندازهای خیرهکننده مبهوت شده و همزمان از گوش سپردن به موسیقی آروو پرت(آهنگساز استونیایی) و نیز بتهوون سرمست است، درواقع باید نگران فرانتس و خانوادهاش باشد.
با این همه از مالیک انتظار نمیرود یک درام جنگی سرراست بسازد. آنچه اثر او ارائه میدهد ژرفاندیشی درباره نیروی ایمان، عشق و طبیعت است که در دشوارترین شرایط به آدمی قوت قلب میبخشد. اگرچه ممکن است «یک زندگی پنهان» فیلمی تصنعی و متکلف به نظر آید، در آن عصیانی خشمگینانه نیز دیده میشود. در چندین صحنه، مقامات به فرانتس میگویند که اعتراضش بیفایده است، زیرا هیچکس هرگز از آن باخبر نخواهد شد. به نظر میرسد مالیک از اثبات اینکه آنان اشتباه کردهاند لذتی بیرحمانه میبرد، درحقیقت زندگی یگراشتاتر پنهان باقی نماند.
«رنج و افتخار» ساخته پدرو آلمادوار
در فیلم «رنج و افتخار» ساخته پدرو آلمادوار، یکی از شخصیتها پوستر فیلم هشتونیم فدریکو فلینی را بر دیوار نصب کرده است و این یعنی ساخته کارگردان اسپانیایی خود یکی از این دست آثار به شمار میآید. برخی کارگردانان مرد از سنی به بعد احساس نیاز میکنند که فیلمی کمابیش زندگینامهای بسازند و در آن به دوران جوانی و نیز حرفه خود در گذشته بپردازند. سرانجام نوبت به آلمادوار رسیده است. شخصیت اصلی «رنج و افتخار» سالوادور مالو، کارگردان همجنسگرای پا به سن گذاشته ساکن مادرید است(آنتونیو باندراس به خاطر بازی در این نقش بهترین بازیگر مرد جشنواره امسال شد). او چون کارگردان «رنج و افتخار» ته ریشی سفید و موهایی مجعد با خوابی به عقب دارد و لباسهای مدل دیسکوییاش همه از کمد آلمادوار انتخاب شده است. آپارتمانش نیز، بنایی قدیمی که به طرزی زیبا بازسازیشده و پر از مجموعههای فیلم است، در واقع محل زندگی آلمادوار است. روشن است که کارگردان اسپانیایی عمیقا به اصل «درباره چیزی بنویس که میشناسیاش» باور داشته است.
«رنج و افتخار» فیلمی شخصی است و ممکن بود اثری خودنمایانه از کار درآید، چنانکه آثاری از این دست چنین سرنوشتی مییابند، اما آلمادوار به این دام نیفتاده است. او درست عکس فلینی عمل کرده و از بیان خاطرات و تجربیاتش در قالب بیانیهای پرآبوتاب درباره زندگی و هنر سرباز زده است. فیلمساز اسپانیایی در فیلمش مجموعهای جذاب از گفتوگوها و کنش و واکنشهایی غیرمتظاهرانه آورده است، از این رو «رنج و افتخار»، نه تنها به سخنرانیای جلوهفروشانه شباهت ندارد،بلکه به زمزمهای خوشآهنگ میماند.
سالوادور به فهرست بلندبالایی از بیماریها مبتلاست، که باعث شده سالها نتواند فیلمش را به پایان برد. باندراس در هیچجای فیلم چندان رنجور به نظر نمیرسد. احساس افتخار او در نهایت به سبب بهدستآوردن جایزه یا بودجهای هنگفت برای ساخت فیلم نیست، بلکه به این دلیل است فیلمی را که ۳۲ سال در آرشیوش نگه داشته، در سینمای مجموعه هنریای محلی نمایش میدهد.
نام فیلم سالوادور مالو «طعم» است. سالوادور با هنرپیشه مرد اصلی فیلمش آلبرتو(آسییر اچاندیا)، به سبب اینکه در زمان تولید فیلم هروئین مصرف میکرده، سالهاست قطع رابطه کرده و دیگر با او حرف نزده است. با این حال در اقدامی آشتیجویانه با تاکسی به خانه بازیگر میرود تا او را با خود به جلسه پرسش و پاسخ نمایش فیلم ببرد. آیا پس از دههها آزردگی حال زمان مصالحه فرا رسیده است؟ ظاهرا نه. نخست هر دو به یکدیگر بدگماناند، اما بعد رابطهشان با هم خوب میشود. درواقع، سالوادور همراه با بازیگر آسمانجلش که خرده فروش مواد هم هست، به مصرف هروئین روی میآورد. آلبرتو، با توجه به ایکه در کل دوران بزرگسالیاش مواد مصرف کرده، بهطرز نامعقولی سالم به نظر میرسد. کارگردان بلافاصله میل شدیدی به مصرف بیشتر در خود مییابد. در لحظاتی مخاطب احساس میکند شاید در حال تماشای ملودرامی دردناک درباره اعتیاد است، اما بار دیگر آلمادوار رویهای ملایمتر و ظریفتر در پیش میگیرد. عادت مصرف هروئین در سالوادور تنها منجر به خلق چند صحنه کمدی و نیز بازی فوقالعاده آرامشبخش باندراس میشود.
مخاطب بلافاصله متوجه ساختار فیلم «رنج و افتخار» میشود؛ اثر آلمادوار به جای برخورداری از یک پیرنگ، از داستان کوتاهی ظریف و حسرتبار به سراغ دیگری میرود. داستانها یکی از دیگری لطیفترند و ظرافتشان تماشاگر را غافلگیر میکند. سالوادور در مقابل مقداری هروئین، به آلبرتو اجازه میدهد نمایش تکگوییای را که او نوشته است، به صحنه ببرد. مردم ادعای دروغ آلبرتو را که خودش این تکگویی را نوشته میپذیرند، اما این نیرنگ عواقب وخیمی ندارد. در بازگشت به گذشته و به دوران کودکی سالوادور، کشیشی او را برای تکخوانی در گروه کر مدرسه برمیگزیند، اما اتفاق خاصی نمیافتد. بعد خانواده او به غاری زیرزمینی و سفیدکاری شده در بیرون از شهر میروند، جایی که پسر در عوض کمکهای خدمتکاری خوشسیما(سزار ویسنته) در بازآرایی محل سکونت جدیدشان، به او خواندن و نوشتن میآموزد. شاید فکر کنید که خدمتکار به پسرک دلربا دلبسته شود- در حالی که مادرش را آن هم با بازی پنهلوپه کروز نادیده میگیرد- یا حتی خود کودک به سبب تمایلات ناشناخته همجنسخواهانهاش به بدن خویش توجه میکند؟ اما هیچیک از اینها رخ نمیدهد، فلشبک به نگاه گذرای سالوادور به پیکر برهنه وتندیسمانند خدمتکار ختم میشود؛ همین و بس.
آنچه گفته شد به این معنا نیست که تماشای فیلم نوستالژیک و شخصی آلمادوار دلپذیر نیست. صحنه دیدار مجدد سالوادور با معشوق پیشینش(لئوناردو اسباراگلیا) متاثرکننده است و یادآور پرده سوم فیلم «مهتاب» است. همچنین سالوادور با مادر پیرش گفتوگویی شیرین و شنیدنی دارد. مادر از دست پسر فیلمسازش رنجیده است که شخصیت او را در فیلمنامهاش آورده است، زیرا:همسایهها از فیلم خوششان نیامده است. بازی باندراس در این فیلم بسیار گیرا و پرظرافت است.
دوستداران آلمادوار در این فیلم نیز از تماشای رنگ پردازی غنی متداول در آثار او و نیز شنیدن موسیقی همواره تشویشآورش لذت خواهند برد، اما اگر «رنج و افتخار» را از منظر همدلی با آلمادوار تماشا نکنید با اثری نهچندان بزرگ مواجه خواهید شد که نه رنجآور است و نه مایه افتخار.
نوشته نیکلاس باربر-منبع:بی بی سی