تمام دارایی من که از آن خبر نداشته و قدرش را نمیدانستم در وجود او پسانداز شده، محبت ... محبت ... محبت...
آرت کافه-سیدرضااورنگ:به حکم تقدیر، در بستر بیماری افتاده بود. روزها و شاید ساعتهای آخر عمرش را میگذراند. برای همین احساس کرد باید حرفهای آخر را به فرزندانش بزند. میوههای دلش را که بعضی از آنان کرم خورده بودند، پیش خود خواند. همه میوهها، کرمخورده و نخورده دورش حلقه زدند. پدر نگاهی به آنان انداخت، همه جمع بودند. آرام و بریده، بریده تا آنجا که توانش به او اجازه میداد شروع به حرف زدن کرد. تمام دارایی عمرم را صرف در آوردن پول کردم. حالا آنقدر پول دارم که نمیدانم چقدر و در کجا! این را که گفت، کرم خوردهها نزدیکتر شده و گوش خود را تیز کردند. دامادهای کرمزده او نیز بیرون از اتاق گوش ها را به در چسباندند. پدر ادامه داد: بزرگ ترین ثروتم را درهمین مدت بیماری کشف کردم، حیف که دیگر نمیتوانم از آن استفاده کنم، اما آن را به یکی از شما که توانایی استفاده از آن را دارد، به ارث گذاشتهام. میوههای کرمو آنقدر به او نزدیک شدند که بوی گندشان داشت خفهاش میکرد. یکی از میوهها که نه آفت زده بود و نه کرمخورده، پایین بستر پدر نشسته و پای او را در دست داشت. دانههای گرم اشکش که روی پای پدر میچکید، به پدر آرامش میداد. پدر رو به به سوی او کرد، بقیه هم به او نگاه کردند، ثروت من در او جمع شده، تمام دارایی من که از آن خبر نداشته و قدرش را نمیدانستم در وجود او پسانداز شده، محبت ... محبت ... محبت...