آرت کافه-سیدرضااورنگ:مرد جوانی دوان دوان و نفس زنان، کوچه و پس کوچه های جنوب شهر را طی کرد تا مقابل خانه ای کوچک و قدیمی رسید. در باز بود، خود را به درون خانه انداخت. مردی سفید پوش و سپید موی، گوشه ای از حیاط کوچک خانه به گلدان های شمعدانی آب می داد. مرد جوان فریاد زد: استاد... استاد... مژده که مردانی بر مسند هنر نشسته اند و...
بازیگر کهنه کار بانگ زد: ساکت شو و زبان در قفا بگیر، هیچ کس بر مسند هنر نمی تواند تکیه زند، الا خالق هنر. اگر نمی دانی، بدان و آگاه باش و دیگر چنین سخنی بر زبان مران.
جوان گفت: این مردان، خوب سخن می رانند و لبخند به لب دارند. آنچه در دل توست بیرون کشیده و در گوش ات فرو می کنند. می خواهند شایستگان را در عرصه هنر پر و بال دهند.
هنرمند بازیگر لبخندی به لب آورد و گفت: از این آمد و شدها بسیار دیده ام، لبخند به لب می آیند، خشم به دل میروند!
جوان با هیجان زمزمه کرد: نه، اینان با آنان متفاوتند،؟ قدر تو را میدانند و بر مسند ریاست مینشانند.
هنر آفرین دنیا دیده گفت: من این موی ها را مقابل آینه بزک سفید نکرده ام، حاصل عمرم را پای آن ریخته ام. آنچه خاک صحنه خورده و مقابل دوربین عرق ریختهام، به عشق مردم و برای آنان بوده است. مرا هیچ احدالناسی، نه می تواند بر مسندی بنشاند و نه می تواند از مسندی بردارد، من در دل مردم جا خوش کردهام، همانجا می مانم .