آرت کافه-ملانصرالدین:نزدیکهای صبح تازه چشمم گرم شده بود که صدای تازیانهای به گوشم رسید. وقعی به آن ننهادم، زیرا فکر میکردم دوباره کابوسهای همیشگی سراغم آمده است. صدای چند ضربه پیاپی دیگر نیز به گوش رسید، اما تکان نخوردم. ضربه تازیانهای نرمه گوشم را سرخ کرد، یکباره از خواب برخاستم. مرد سیاه پوشی نقاب بر صورت که تازیانهای در دست داشت روبروی خود دیدم.
چشم خویش را مالیدم. مرد سیاه پوش به نظر آشنا آمد. سکوت کرده بود، فقط با زبان شلاق سخن میگفت. وقتی به خود آمدم، دیدم زوروی خودمان است، اما اینجا کجا، زورو کجا! گفتم: اینجا چه میکنی زورو؟ تو به سرزمین مکزیک تعلق داری، نه ایران.در ثانی دستت برای ما رو شده است، میدانیم که دن دیگو هستی، همان جوان در پر قو بزرگ شده. هرگز تو را باور نداشته و نخواهم داشت، زیرا تو آقازاده ای و بچه پولداری که با اختلاس و بالا کشیدن پول مردم و بیت المال به این جایگاه رسیده ای، هیچ آقازادهای به نفع ستمدیدگان خود را به زحمت نینداخته و نخواهد انداخت. زاپاتا را قبول داشته و دارم، زیرا بدبخت و بیچارهای مثل خودمان بود، طبیعی است که برای نجات ستمدیدگان قیام کند. دیدم که آرام پایش را به زمین میکوبد.
ناگاه فریاد کشید و گفت: دهانت را میبندی یا به ضرب شلاق آن را بدوزم؟! زبانت نیز مانند دستت دراز است! هیچ نگفتم و نپرسیدم. سکوتم او را به حرف آورد.
ادامه داد: اینکه من که هستم و از کجا میآیم مهم نیست، مهم این است که برخی از هموطنان تو مرا بدین جا خواندهاند.
گفتم: چه بیکارند هموطنان من که مزاحم اوقات شریف شدهاند!
گفت: لفظ قلم حرف نزن که از این سوسول بازیها خوشم نمیآید.
گفتم: چرا سراغ هموطنانی که تو را خواندهاند نرفتی و مرا از خواب بدر کردی؟
گفت: همانان آدرس تو را دادند.
گفتم: آدرس غلط به شما دادهاند، خواستهاند شما را سر کار بگذارند که گذاشتهاند... شلاق را در دستش جابجا کرد، حساب کار دستم آمد.
ادامه دادم: چه کاری از بنده حقیر ضعیف بر میآید، بگویید به دیده منت میگذارم.
گفت: هموطنانت به خاطر پول ها مشکوک و سرمایه گذاران تازه به دوران رسیده ای که در سینما، تلویزیون و تئاتر با پولشویی آنها را به حد نابودی رسانده اند شاکی هستند و برای اجرای عدالت به من دخیل بستهاند.
گفتم: کدام بیعدالتی؟
گفت: اینکه فقط به نورچشمیها ،سرمایه گذاران معلوم الحال و مجیز گویان امکانات مالی و غیره میدهند تا فیلم سینمایی ساخته یا سریالی سر هم کرده یا تئاتری با طعم فحش و حرکات آنچنانی روی صحنه ببرند! هموطنان هنرمند و عدالت ندیده ات میگویند، سالهاست که هر مصیبتی را به جان خریدهایم، آنچه تحصیل کردن بود، تحصیل کردیم، تجربههایی که باید ببریم بردیم، خاکی را که باید بخوریم، خوردیم و بر سر کردیم، اما فرصتی برای ما مهیا نمیکنند تا اثری به آثار هنری بیفزاییم و مخاطبان را به وجود آوریم.
گفتم: اینها که میگویی در مملکت ما عین عدالت محسوب میشود، تو از کدام عدالت حرفی میزنی؟
گفت: باید کاری کرد تا استخوان خرد کردهها و جوانان با استعداد هنر خود را عرضه کنند.
گفتم: خب برو عدالتی که میخواهی برقرار کن.
گفت: تمام سعی خود را کردم، اما حریف این جماعت نشدم، تعداد «زد»هایی که کشیدم، با «زد»های تمام عمرم برابری میکند، اما این جماعت مرا به پشیزی نگرفته و حتی ککشان هم نگزید.
گفتم: اگر قرار بود این جماعت با توپ و تشر از راه بدر شوند که تاکنون شده بودند. برادر من اینان پشتشان به جای محکمی گرم است، زحمت بیهوده میداری و عرض خود می بری!
گفت: من که به زور شلاق و شمشیر کاری نتوانستم از پیش ببرم. بهتر آن است که تو از قدرت قلمت استفاده کنی و این جماعت را سر جایشان بنشانی!
خندیدم و گفتم: این قلم از بس به این جماعت تاخته از نفس افتاده، این جماعت هر کسی را از نفس میاندازند، جز خودشان. نفسشان برای پا روی حق نهادن چاق چاق است. هر چه زودتر شلاق و شمشیرت را بردار و برو، و الا تو را هم به بازی میگیرند.بگذار من هم دمی بیاسایم. بیچاره چنان پا به فرار گذاشت که تورنادو از او جا ماند!
@nasrodinmolla