بعدی
like
یادداشت

شبه هنرمندان!لطفا بگذارید حضرت عزرائیل راحت تر جان‌ستانی کند!!!

‏. ‏(‏۱۱-‏بهمن-‏۱۳۹۷)

عزرائیل گفت: از طرف من و خودت یک تلنگر جانانه به آنان بزن تا از این‌گونه رفتارهای سخیف خود که مناسب عالم هنر نیست دست بردارند تا نه پشت سر آنان حرف و حدیث باشد، نه جماعت از این رفتار زجر بکشند و نه من برای ادای تکلیف که قبض روح کردن آنان است، مشکل داشته باشم!

آرت کافه-سیدرضااورنگ:روز پنجشنبه فارغ از دردسرها و پشتک‌وارو زدن‌های روزانه، در منزل روی کاناپه دراز کشیده لنگ‌های نه چندان درازم را روی هم انداخته و به بدبختی‌ها فکر می‌کردم. همان‌طور که می‌دانم و می‌دانید، هنگام تنهایی تمام گرفتاری‌ها، مثل فیلم‌های تکراری و اعصاب خردکن سینما و تلویزیون، روی پرده ذهن آدم (البته اگر محسوب شوم!) به ترتیب قد رژه می‌روند، آن‌قدر که حال آدم گرفته می‌شود! شما که غریبه نیستید، حال من همیشه گرفته است. اگر هم گرفته نباشد کسانی پیدا می‌شوند آن را بگیرند.بگذریم، در همین حال و هوای نابهنجار بودم که حضور شخص شخیصی راکنار خود احساس کردم. اول فکر کردم این هم یکی از کاراکترهای پرده ذهنم است که فرصت را غنیمت شمرده و خود را از بند فیلم‌های ایرانی رهایی داده است! دیدم نه، حضورش خیلی سنگین است! یک جیغ دخترکش نیمه‌بنفش کشیدم و مثل فنر از جای پریدم. آن‌قدر که مثل همیشه سرم به طاق کوبیده شد.پس از سقوط، چهارزانو روی کاناپه نشستم، رنگ به رخ نداشتم، مانند بعضی‌ها که رحم به دل ندارند! دیدم شخصی هم هیکل ، هم هیبت و مهیب مثل خودم روبرویم نشسته است. از ترس تمام بدنم خیس شده بود، الا زبانم که مثل ناخن خسیس خشک خشک بود.این شخص شخیص هم‌هیبت، آرام سلام کرد، من که از ترس روم به دیوار، بفهمی نفهمی خود را باخته و خراب کرده بودم، خود به خود بدون اینکه بخواهم کله گنده و بی‌خاصیتم را به علامت جواب پایین آوردم. همزاد من که حالم را دگرگون دید، برای اینکه مرا از نگرانی درآورد، گفت: نترس، من عزرائیلم، فرشته نجات تو و بقیه! با شنیدن این کلمات شیرین روحیه‌بخش از زبان او، بند دل و شلوارم هر دو با هم پاره شدند! یک آن تمام وجودم مثل یخ سرد شد، درست مثل دل سنگدلان. طرف می‌خواست دوباره دلداری‌ام دهد که با بلند کردن دست به او حالی کردم لازم ندارم، همان کلمات روحیه‌بخش اول بس است! اشک‌هایم مثل لوله‌های ترکیده وسط شهر فوران زد. هر چه کلمات رحم‌برانگیز بلد بودم،‌ پشت سر هم بلغور کردم. طرف خونسرد نشسته بود و لبخند می‌زد. به او گفتم شجاع‌تر و خوشگل‌تر از من پیدا نکردی؟ گفت: تنها امیدم تویی، مرا نا امید نکن. گفتم: من هنوز کارهای نکرده زیادی دارم،‌ تازه هنوز وصیت نکرده و وارث را معرفی نکرده‌ام! گفت: من با این چیزها کاری ندارم، من تو را می‌خواهم .دو دستی محکم روی سرم کوبیدم، البته زیاد محکم نه، چون اگر محکم‌تر کوبیده بودم، قبل از حضرت عزرائیل، خودم با دستان خودم جانم را گرفته بودم. گفت: فکر نمی‌کردم این‌قدر ترسو باشی؟ گفتم: ترسو نیستم، فقط آمادگی ندارم. گفت: این جمله را همه می‌گویند، از تو انتظار نداشتم! گفتم: مگر من آدم حساب نمی‌شوم؟! خیلی صریح و راحت گفت: نه! گفتم: خدا از زبانت بشنود، حالا که من آدم نیستم،‌بروسراغ یک آدم درست و حسابی! بگذار من هم فعلاً تا فرصت دارم به کار خویش ادامه دهم. گفت:‌ من هم برای همین آمده‌ام، نیامده‌ام که جان بی‌ارزشت را بگیرم! گفتم: خالی می‌بندی! گفت: خالی‌بندی در مرام من و اعوان من نیست. گفتم: داری مرا سرکار می‌گذاری .گفت: اگر می‌خواستم روح سرگردانت را راحت کنم، همان لحظه اول،‌ قبل از اینکه خودت را خیس کنی، این کار را می‌کردم !وقتی این جمله آخری را گفت، گل از گلم شکفت. بلند شدم و برایش یک نوشابه خانواده بدون قند باز کردم! گفت: بی‌خودی برای من نوشابه باز نکن! چون اهل این بازی‌ها نیستم. خواستم چند تا بادمجان برایش دور قاب بچینم. گفت اگر یک بار دیگر از این بازی‌ها دربیاوری، مثل پشه لهت می‌کنم! این بازی‌ها اینجا خریدار ندارد، در عالم ما این‌جور کارها اصلاً جایی ندارد. این دفعه از تو ندید می‌گیرم! اما دفعه بعد این توهین تو را ندید نمی‌گیرم! یک لحظه جو مرا گرفت، بلند شدم و رویش را بوسیدم! سردی تمام وجود بی‌وجودم را گرفت. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: دوره آخر زمان شده، پیش از این ما بودیم که روی همه را می‌بوسیدیم، حالا این بشر ضعیف بچه پر رو صورت ما را می‌بوسد، با چه جرأتی؟گفتم: مرا ببخش، یک آن جوگیر شدم! عمدی نبود،‌ از دستم در رفت! گفت: پیش از آنکه بیشتر از این گندکاری کنی، بگذار حرفم را بزنم و بروم والا ممکن است کار دستت بدهم .گفتم بگو ای نازنینم! گفت ‌مدت‌هاست از موضوعی رنج می‌برم و این رنج هر روز بیشتر می‌شود. گفتم: من سنگ صبور همه هستم، تو هم حرف دلت را بزن، گوش می‌کنم .گفت: گوش کردن فایده ندارد، باید عمل کنی. نباید مثل بقیه فقط شعار دهی! گفتم: به روی چشم، شما امر بفرمایید! گفت:‌ چندی است به واسطه رفتارها و کردارهای بعضی از کسانی که خود را با وصله پینه به بدنه هنر چسبانده‌اند، از کار و کاسبی افتاده‌ام! گفتم: خدا نگذرد از کسانی که تو را از کاسبی انداخته‌اند! بگو قضیه چیست تا خودم حلش کنم، هرچه باشد با هم دوستیم، ‌البته نه مثل باقی دوستانم! گفت: از تو می‌خواهم به این جماعت که تعدادشان هم اندک است یک تلنگر از طرف من و خودت بزنی! گفتم: به روی چشم‌های باباغوری‌ام. دروازه دلش را باز کرد و همه چیز را بیرون ریخت. بنده خدا خیلی دل پری از این جماعت داشت؛ این بنده مخلص و چشم پاک خدا در ادامه درد دل‌های خودش گفت: باور کن مدتی است که اصلاً رویم نمی‌شود برای یک قبض روح ناقابل، سراغ این گروه از خلایق بروم! گفتم: چرا؟ گفت:‌ برخی از این جماعت به گونه‌ای می‌پوشند و رفتار می‌کنند که من می‌ترسم برای قبض روح کردن سراغ آنان بروم! گفتم: از اعوانت کمک بگیر! گفت: ترس آنان از من بیشتر است! گفتم از چه می‌ترسی؟ آه بلندی کشید و گفت: آن‌قدر پشت این جماعت حرف و حدیث است که من از ترس آبرو وحشت دارم سراغ آنان بروم، چون ممکن است پشت سر من نیز حرف دربیاورند! گفتم: تو هم مثل بقیه بی‌خیال شو، دل را بزن به دریا و جانش را بگیر! گفت: خوبیت ندارد! گفتم: از من چه کاری برمی‌آید؟ گفت: از طرف من و خودت یک تلنگر جانانه به آنان بزن تا از این‌گونه رفتارهای سخیف خود که مناسب عالم هنر نیست دست بردارند تا نه پشت سر آنان حرف و حدیث باشد، نه جماعت از این رفتار زجر بکشند و نه من برای ادای تکلیف که قبض روح کردن آنان است، مشکل داشته باشم! این را که گفت، بغض گلویش را گرفت. برای اینکه اشک‌هایش را نبینم، زود غیب شد.
بنده حقیر به‌عنوان پیام‌رسان حضرت عزرائیل از تمام آنانی که این‌گونه رفتار می‌کنند، می‌خواهم دست از این رفتارهای ناپسند بردارند. ستاره‌های دنباله‌دار نیز از عرض و طول گیس‌های شان کمی بکاهند تا از این به بعد حضرت عزرائیل بتواند به راحتی به منازل آنان رفت و آمد کرده و جان‌ستانی کند! اگر بچه خوبی باشید، الگانس نقره‌ای در راه است!