آرت کافه-سید رضا اورنگ:چهره اش به آدمیان دیگر میمانست. از لحاظ ظاهر تفاوتی میان من و او نبود. همواره دلتنگ بود، چون مرغی در قفس. هیچ گاه به خود جرأت ندادم سبب دلتنگی اش را جویا شوم. در کنار هم نشسته و به غروب خورشید مینگریستیم، تصویر آفتاب را در قطرات اشکش دیدم.
دستی به چشم هایش کشید و گفت: مرغ دلم دیگر طاقت ماندن در قفس سینه را ندارد، می خواهد بیرون بزند. می خواهم به سرزمین خود بازگردم.
فکر می کردم از شهر مبدا خودم می گوید، پرسیدم: اهل کدام شهر و دیاری؟
گفت: من از دیاری نیستم، متعلق به جهانی دگرم!
به شوخی پرسیدم: این کدام جهان است که دوری از آن، عنان صبر را از کف تو ربوده است؟!
پاسخ داد: جهانی که محبت حرف اول و آخر را در آن میزند. همه در کنار هم احساس آرامش میکنند. هیچ کس نه کلاهی از سر کسی بر می دارد و نه کلاهی می گذارد. مقامی وجود ندارد تا برای به دست آوردن و حفظ آن به روی هم شمشیر بکشند. دروغی برای گفتن وجود ندارد. هیچ کس سر گرسنه بر زمین نمی گذارد. بازیگری کینه بازیگر دیگر را به دل نمی گیرد. کارگردانان یکدیگر را نفی نمی کنند. تهیهکنندگان مخاطب را به چشم پول نمی نگرند. همه مردم مسؤول سینما هستند و دل می سوزانند. هیچ فیلمی به علاقه مندان سینما تحمیل نمی شود. در عالم هنر، عشق حرف اول و آخر را می زند، نه پول. هیچ هنرمندی به آسایشگاه سالمندان تبعید یا در غربت نمی میرد. هنرمندان برای چاپ عکسشان در نشریات، خود را به هر دری نمی زنند. هنرمندانش لباس های آنچنانی نپوشیده و بزک های آنچنانی تر نمی کنند. مردم و هنرمندانش همه یکسان زندگی کرده و راضی به رضای خدا هستند...
میان حرف هایش پریده و گفتم: دست مرا هم بگیر و با خود به آن جهان ببر.
لبخندی زد و گفت: همان گونه که من تاب جهان شما را ندارم، تو نیز جهان مرا تاب نخواهی آورد!
@nasrodinmolla