آرت کافه-سیدرضااورنگ: پیرزن زنبیل در دست، گامهایی کوتاه و سنگین بر میداشت و میرفت. گاهی به دیوار تکیه میداد، گاهی نیز روی پلهای مینشست تا نفسی تازه کند. برای جوانی قبراق راهی طولانی نبود، اما برای پیرزنی مریض، راهی بود بی مقصد و ناهموار. دست ناتوانش قدرت نگه داشتن دسته زنبیل را نداشت، برای همین روی زمین کشیده میشد. نفسش به شماره افتاده بود، چشمانش به سیاهی میگرایید. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد، عابران میآمدند و میرفتند، انگار او نامریی بود و به چشمشان نمیآمد تا دستی برای کمک به سویش دراز کنند. پیرزن از غیور زنان نسل گذشته بود، غیرت زنانگیاش اجازه نمیداد دست سوی کسی و ناکسی دراز کند، هرگز چنین نکرده بود و قصد نداشت چنین کند. ناگهان خاطرات به خاطرش هجوم آوردند، خانهای قدیمی با حوضی در وسط که دور تا دورش گلدانهای شمعدانی چیده شده بود. او گوشهای به رختشویی مشغول بود و دو دختر و سه پسرش بازیکنان دور حوض میچرخیدند... تمام توانش را به کار گرفت و از زمین کنده شد. یک دست روی دیوار گذاشت، دست دیگر را به دسته زنبیل چسباند. آرام آرام قدم بر میداشت و زنبیل را روی زمین میکشید. صدای نفس نفس زدنش در گوش زمان پیچید. سنگینی زنبیل باعث شد آن را از دست رها کند. هنوز چند متری راه نرفته بود که روی زمین افتاد و دیگر بر نخواست! از جیب ژاکت کهنهاش یک تکه کاغذ بیرون کشیدند. شماره تلفنهای پنج فرزندش بود. ماموران پلیس با گوشی پیرزن به همه پنج شماره زنگ زدند، اما هیچ کدام جواب ندادند!
مادر،تو همیشه مهربان خواهی ماند
محبوب زمین و آسمان خواهی ماند
روزی که جهان به خط پایان برسد
در قلب خدا تو جاودان خواهی ماند