آرت کافه-سیدرضااورنگ:پیرزن قصه گو روی تخت دراز کشیده بود. رییس آسایشگاه، پرستاران و همه اهالی آنجا دور تختاش حلقه زده بودند.
رییس آسایشگاه با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: پیش ما بمان بانو.
پرستار گفت: بمان و دوباره برایمان قصه بگو.
پیرزن لبخندی روی لب آورد و گفت: دیگر نه عمری دارم برای گذراندن و نه قصهای برای گفتن. قصه زندگی من به پایان رسیده است. صدای گریه جمعیت بلند شد. پیرزن گفت: گریه نکنید،هرقصه ای پایانی دارد و این نیز پایان قصه زندگی من است. این سرنوشت محتوم هر انسانی است و من با روی باز از این سرنوشت استقبال می کنم.
طوری زندگی کنید که موقع رفتن، شما بخندید و دیگران بگریند. زندگی برای چگونه ماندن نیست، برای چگونه رفتن است. اگر پای تان به زمین زندگی بچسبد، برداشتن قدم آخر برایتان بسیار سخت و گران خواهد بود. از کسی کینه به دل نگیرید، به دشمن لبخند بزنید و با خود و دیگران لجبازی نکنید. اگر میخواهید سالم و سعادتمند باشید، دیو توقع را از خود برانید. در زندگی از کسی توقع نداشته و ندارم. روزی که فرزندانم مرا به اینجا تبعید کردند، از آنان توقعی نداشتم، اکنون نیز که میروم توقعی ندارم، حتی توقع ندارم زیر تابوت مرا گرفته و بر مزارم اشک بریزند. من زنی آزاده هستم که آزاده به دنیا آمده و آزاده از دنیا می روم. روح آزاده را هیچ کس نمیتواند به بند بکشد. این را بگفت و برفت.
@nasrodinmolla