گاهی سرش را بالا میگرفت جانداری را بیابد تا همدمش باشد، اما هیچ موجودی زنده نبود، حتی پشهای کوچک یا قاصدکی آواره. وقتی گریهاش بند آمد، سرش را بالا گرفت، دستها را نیز به سوی آسمان گشود و فریاد کشید: خداوندا… ای خالق هستی و نیستی… من از خواسته خود توبه کرده و آن را پس میگیرم… خدایا مرا ببخش که از تو درخواست نامیرایی کردم… غافل بودم و نادان که خوشبختی را در نامیرایی میدیدم… صورت بزک کرده جهان مرا فریب داده و حب آن مرا مسخ و مست کرده بود… تو خدایی کردی و خواسته مرا اجابت کردی، اما من نادان بوده و هستم، حقا که خدایی فقط تو را سزاست.
تو مصلحت مرا میدانستی، اما خودم نه. در طول هزاران سالی که نامیرا بودم، هزاران بار ازدواج کردم و هزاران بار صاحب فرزند شدم، اما بارها و بارها به سوگ آنان نشستم… چقدر سخت است به سوگ عزیزان نشستن!
هر چند که در طول هزاران سال حیات، بارها و بارها آزار دیدم، اما همچنان دو دستی به دنیای واهی چسبیده و آن را رها نمیکردم، حتی مرگ عزیزان، جهان بزک کرده را به چشمم بد نشان نداد…

@nasrodinmolla