آرت کافه-بهزادعشقی:زمانی بسیاری از اتفاقهای هنری و روشنفکری مهم جهان در کافهها رقم میخورد. پاریس، پایتخت فرهنگی جهان بود و بسیاری از سبکها و جریانهای هنری در کافههای این شهر شکل میگرفت. ژان پل سارتر مرد کافهها بود و بسیاری از مباحث بشری را در همین کافهها طرح میکرد. کافه پاتوق و محل دیدار و جایگاه برآمدن اندیشههای جدید بود. کافه در ایران نیز چنین جایگاهی داشت و در دهههای نه چندان دور، نبض بسیاری از اتفاقهای هنری و روشنفکری و سیاسی در کافههای تهران میطپید. چنانکه امروزه نام کافه فیروز و کافه نادری به خاطره جمعی بسیاری از روشنفکران ایرانی بدل گشته است. رشت نیز چنین بود و در دهههای چهل و پنجاه، کافههای شمشاد و نشاط و نگین، پاتوق اهالی فرهنگ گیلان بود. بسیاری از هنرمندان سرشناس ملی نیز وقتی به رشت میآمدند، حتما سری به این کافهها میزدند،اما چندی نگذشت که کارگزاران امنیتی رژیم پهلوی، نسبت به این کافهها حساس شدند. به هوش باشید که روشنفکرها در کافهها جمع میشوند و نقشه براندازی میکشند. بنابراین یا این کافهها را تعطیل کردند و یا اینکه کاربری آنها را به عنوان پاتوق روشنفکری تغییر دادند. در دهه نخست انقلاب خبری از کافهها نبود و اصولا جمع شدن روشنفکران در مکانهای عمومی ممکن نبود. تا این که از دهه هفتاد کافهها در قالب کافیشاپها و سفرهخانههای مدرن و امروزی، دوباره در تهران و شهرستانها و از جمله در رشت احیا شدند، اما این کافهها کجا و کافههایی که ما میشناختیم کجا؟! به قول شاعر، میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است. کافهها در واقع نقش هنرمندانه خود را از دست دادهاند و بیشتر به پاتوقهای شنگولانه و جوانانه برای پاسخگویی به تمنیات تن بدل شدهاند. جوانها آن قدر که برای کافهها هزینه میکنند، برای کتاب و مجله و تئاتر و به اصطلاح خوراک روح پول نمیدهند. با این همه میتوان از همین نیاز استفاده کرد و در کنار مراکز فرهنگی، کافه تاسیس و جوانها را به آمدن به این مراکز ترغیب کرد. شاید به این ترتیب ضررهای احتمالی مراکز فرهنگی جبران شود. آیا جبران میشود؟ تازه فرض که جبران شود! آیا این وهن فرهنگ نیست که پاتوقهای شنگولانه، مراکز فرهنگی را از ورشکستگی نجات دهند؟ اینها مهم نیست و در عصر فروپاشی ارزشها، همه چیز و از جمله فرهنگ، فقط در عیار سود است که سنجیده میشود. اینها را گفتم تا به سروش صحت برسم که به رشت آمد و در شهرک گلسار، کافه کتابی مجهز و یا به قول امروزیها لاکچری تاسیس کرد. در مراسم افتتاحیه تعدادی از هنرمندان و پژوهشگران نامی و باسابقه گیلانی حضور داشتند، اما کسی این چهرهها را به بازی نگرفت و حتی به نام نیز نواخته نشدند. این مراسم در واقع جشن چهرههای سیاسی بود و اهالی هنر همچون هنرورانی بودند که برای گرم کردن حضور مهمانهای اصلی، شهردار و اعضای شورای شهر به بازی فراخوانده شدند. حرف بر سر لحاف ملا بود و شوراییها باید نطق میکردند و عکس یادگاری میگرفتند و قول مساعد برای حمایت مالی میدادند. اهالی هنر نیز میباید نقش مستمعهای خاموش را بازی میکردند. شوراییها بسیار به خود بالیدند که از نزدیک با بازیگر نامی همکلام میشوند و از همشهریهای ما نیز خواستند که به خود ببالند که این بازیگر برای ما کتابفروشی میسازد، اما مگر گیلانیها خود نمیتوانند کتابفروشی بسازند؟ مگر ما در گیلان کتابفروشی و تماشاخانه و گالری و ...کم داریم؟ چرا این چهرهها برای یاری رساندن به فرهنگ به مناطق محروم نمیروند؟ آیا در این صورت به شکل اساسیتر و عادلانهتری به فرهنگ کمک نمیرسانند؟ یک سوال دیگر و البته اساسیتر! چرا برگزاری مراسم فرهنگی را به مجیزگویی قدرت بدل میکنید؟ در تمام جهان کمک به تولیدات فرهنگی از وظایف اصلی مسوولان شهری محسوب میشود. کمک صدقه نیست و حاتمبخشی به حساب نمیآید، پس چرا همچون شاعران درباری مدیحه میگوییم تا صله بگیریم؟ چرا شان اهالی فرهنگ را تا حد نیازمندان دورهگرد فرو میکاهیم؟ سروش صحت بازیگر و نویسنده طناز و خلاق و توانمندی است،اما طنز مدیحه نیست و نقد قدرت است. بکوشیم که شایسته اعتماد مردم باشیم.
@nasrodinmolla